• یکشنبه 30 آذر 1404
  • الأحَد 1 رجب 1447
  • 2025 Dec 21
دو شنبه 9 اردیبهشت 1398
کد مطلب : 54076
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Yw4p
+
-

من بچه جوادیه ام


من بچه جوادیه‌‌ام
من بچه امیریه
مختاری
گمرک
فرقی نمی‌‌کند
این رودهای خسته به میدان راه‌آهن
می‌‌ریزند
میدان راه‌آهن
دریاچه‌‌ای بزرگ
دریاچه لجن
با آن جزیره‌‌اش
و ساکن همیشگی آن جزیره‌‌اش! 
گفتم همیشگی؟ 
آب از چهار رود 
می‌‌ریزد
رود جوادیه
رود امیریه
سی‌متری
شوش
و بادبان گشوده بر این رودها
می‌‌رانم 
با قایقی نشسته به گل
من بچه جوادیه‌‌ام
از روی پل که می‌‌گذری
غم‌های سرزمین من آغاز می‌شود
ای خط راه‌آهن
ای مرز
با پرده‌‌های دود
چشم مرا بگیر
مگذار من ببینم چیزی را در بالا
مگذار من بخواهم
مگذار آرزو
در سینه‌‌ام دواند ریشه
مگذار
ای دود
یک روز اگر به محله ما آمدی
همراه خود بیاور چترت را
اینجا هوا همیشه گرفته است
اینجا همیشه ابر است
اینجا همیشه هوا بارانی ا‌ست
وقتی که باران می‌‌بارد
یعنی همیشه
باید دعا کنیم
و از خدا بخواهیم
نیرو دهد به بام کاهگلی‌‌مان
باید دعا کنیم
دیوارها
تابوت سقف‌ها را
از شانه زمین نگذارند
باید دعا کنیم که از درزهای سقف
آوای اضطراب قطره باران
در طشت 
نشیند
همراه مادری که دو دستش
هی تیر می‌کشد
همراه مادری که دو چشمش
می‌‌سوزد
و چند تکه پیرهن کهنه
افتاده در کنارش
پاره
کشتارگاه 
در آخر جوادیه
این سوی نازی‌آباد است
و مردم محله من هر صبح
با بوی خون
بیدار می‌‌شوند...
شعری از مرحوم عمران صلاحی
15 مهر سال 85

این خبر را به اشتراک بگذارید